درحالی که همسرم روی یونیت دندان پزشکی دراز کشیده بود تا دو تا از دندانهای ردیف چپ بالایش را عصب کشی کند، من و پسرم جنب همان ساختمان درحال خوردن بستنی بودیم.
ابتدا قصد نداشتیم پسرم را به یک مرکز درمانی بزرگ سالان ببریم؛ نه به دلیل اینکه آنجا مکانی بود با آد مهایی که از دندان درد ناله میکردند و این قضیه ممکن بود لطمات جبران ناپذیری به روحیه یک پسربچه دوونیم ساله بزند، بلکه به این دلیل که منشی مطب در آخرین مراجعه مان درحالی که داشت تکههای شکسته لیوان سفالی نازنینش را از کف سالن جمع میکرد، توصیه کرده بود پسرمان را به یک روان شناس کودک نشان بدهیم.
سرنگونی لیوان، آخرین خسارت آن روز بود و پیش از آن پسرک با دسته جارو به سر مرد جوانی کوبیده بود که دندان درد را فراموش کرده بود و پیش از آن هم کف سالن را با سوءاستفاده از دکمه پایین آب سرد کن، غرق در آب کرده بود.
در شرایطی شبیه به این، علم نوین روان شناسی، سخت دست و پایم را میبندد و به جای اینکه گوشش را بپیچانم، فقط اجازه میدهد به طور لفظی بخشی از حقوقش را تهدید کنم که شامل نبردن به پارک و قطع خوراکیها و بوق زدن ممتد ماشین میشود. معمولا هم این گونه تهدیدها کارساز نیست و به این میماند که از پلنگی بخواهیم خیلی مرتب و منظم سر میز غذا بنشیند؛ وگرنه از کباب آهو خبری نیست.
کسی را هم پیدا نکردیم که بتوانیم پسرک آشوبگر را برای سه چهار ساعتی پیشش بگذاریم. راستش به یکی دو نفر هم پیشنهاد دادم، اما بی رودربایستی گفتند که هنوز جای ویرانیهای قبلی بهبود نیافته است و بی آنکه منتظر بمانند تا سر ساعتهای نگهداری او وارد مذاکره بشویم، تلفن را قطع کردند.
پس ناچار شدیم خانوادگی به مطب دندان پزشکی مراجعه کنیم. در راه به شیوهای غیرانسانی، دعا میکردم که در این دو هفته خطای فاحشی از منشی مطب سر زده باشد و اخراجش کرده باشند.
منشی مطب نه تنها اخراج نشده بود که برایش یک لپ تاپ نو هم خریده بودند. تا ما را دید که در آستانه سالن ایستاده ایم، فوری لیوان تازهای را که خریده بود، داخل کشو گذاشت و با لبخند پهن و گشادی دعوتمان کرد که نزدیکتر برویم. پسرم تا چشمش به منشی خندان افتاد، شانه هایم را محکم چسبید و عجیب اینکه وقتی همسرم به اتاق پزشک رفت وپسرم را زمین گذاشتم تا برای خودش روی سرامیکها سر بخورد، از کنارم تکان نخورد.
روزنامه را برداشتم و صفحه موردعلاقه ام را تا سطر آخر خواندم و پسر دو ونیم ساله آشوب طلبم، سربه زیر روی صندلی نشست و این اتفاق از نخستین با که توانسته بود روی پاهایش بایستد، بی سابقه بود. علم روان شناسی جدید میگوید در این طور مواقع، باید با دادن هدیهای کوچک از کودک قدردانی کرد.
دستش را گرفتم تا با هم به آب میوه فروشی جنب ساختمان پزشکان برویم. موقع خارج شدن، منشی سرش را از روی صفحه کامپیوتر تازه اش بلند کرد و آن لبخند مشکوک را ادامه داد و بچه، خودش را محکم به پایم چسباند. مطمئن شدم دفعه قبل که حواسم نبوده، خانم منشی در عرض چند لحظه، تمام قواعد روان شناسی مدرن کودکان را زیر پا گذاشته است.